معنی مناسب تر

لغت نامه دهخدا

مناسب

مناسب. [م ُ س ِ] (ع ص) مشاکل. مشابه. هم شکل. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دارای مناسبت و مشابهت و موافقت. (ناظم الاطباء):
چون صفت با جان قرین کرده ست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 181).
آن دل قاسی که سنگش خواندند
تا مناسب بد مثالی راندند.
مولوی (ایضاً ص 325).
- مناسب شدن، موافق شدن:
شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نوشت.
مولوی.
شد مناسب عضوها و ابدانها
شد مناسب وصفها با جانها.
مولوی.
|| لایق. سزاوار. شایسته. (از ناظم الاطباء). فراخور. درخور. زیبنده. برازنده: حکیم اکبر... به استعمال ادویه ای که ملایم وقت و مناسب طبیعت دهد بصیر. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 صص 13- 14). صید وحوش مناسب امیر جیوش است. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 19). حرکات و افعال امثال این صنف مناسب افعال حیوانات بود. (اخلاق ناصری). چون مردم بیضه ٔ مرغان را در حرارتی مناسب حرارت سینه ٔ ایشان تربیت دهد همان کمال که بحسب طبیعت متوقع بود و آن برآوردن فرخ است. (اخلاق ناصری). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال توست. (گلستان). و دیگر مناسب ارباب همت نیست. (گلستان).
مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیع است از آن دهان ای دوست.
سعدی.
مراتب مضمون این آیت... بر مراتب وحی چنانک تقریر افتاد، تطبیق کردن مناسب است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 78). از ایشان بعضی گفته اند که متصوفه لباس به رنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 151). رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات صفات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 151).
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار.
ابن یمین.
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ارچه توانم نظیر آن گفتن.
ابن یمین.
بیتی دگر چو آب زر از گفته ٔ کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار.
ابن یمین.
نیست آن اندام نازک را مناسب هر لباس
بایدش از گل قبایی وز سمن پیراهنی.
جامی.
- مناسب شدن، لایق شدن و موافق و مشابه شدن. (ناظم الاطباء).
- مناسب مقام، لایق جای و چیزی که مشابهت با آن داشته باشد و سزاوار بود. (ناظم الاطباء).
- نامناسب. رجوع به مدخل نامناسب شود.
|| نزدیک و خویشاوند. (از اقرب الموارد). آنکه با کسی قرابت نسبی دارد. || ارزان. (ناظم الاطباء).
- مناسب خریدن، ارزان خریدن. (ناظم الاطباء).

حل جدول

عربی به فارسی

مناسب

مساعد , مطلوب , بجا , بموقع , بهنگام , درخور , مناسب , درخورد , شایسته , فراخور , مقتضی

فارسی به عربی

مناسب

اسکان، تکیف، صحیح، کافی، ماده، متکیف، متنوع، معتدل، ملائم، مناسب، وسیله، یصبح

کلمات بیگانه به فارسی

مناسب

پسندیده

فارسی به ایتالیایی

مناسب

favorevole

coerente

idoneo

degno

adeguato

decente

فارسی به آلمانی

مناسب

Angebracht, Ausreichend, Eigen, Geeignet, Ma.ssig [adjective], Ordentlich, Passend, Gu.nstig [adjective]

فرهنگ معین

مناسب

هم شکل، موافق و سازگار، سزاوار، شایسته. [خوانش: (مُ س) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

مناسب

هم‌شکل،
نزدیک‌به‌هم،
درخور، شایسته،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مناسب

درخور، پسندیده

مترادف و متضاد زبان فارسی

مناسب

درخور، زیبنده، شایسته، قابل، نیکو، بموقع، جور، سازگار، مساعد، موافق، فراخور، معقول، مشابه، همانند، ارزان، رخیص،
(متضاد) نامناسب

معادل ابجد

مناسب تر

753

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری